خاطره شب یلدای از زبان سر کار خانم امروانی دلاور زن بسیجی سوادکوهی 🌸
فاطمه خانم، یکی از هزاران زنی بود که در پشت جبههها جانانه میجنگید. اون شب یلدا، مثل هر شب دیگه، مشغول دوختن لباس برای رزمندهها بود. نخ و سوزن تو دستش، نگاهش به عکس پسری که رفته بود جبهه دوخته بود. لبخند تلخی زد. یادش اومد پارسال همین موقع، پسرش با ذوق براش انار پوست میکند و هندونه میآورد. امسال اما، جای خالیاش توی خونه عمیقتر از همیشه حس میشد.
با صدای آژیر خطر، همه چیز زیر و رو شد. فاطمه خانم بدون لحظه ای درنگ، لباسهای نیمهکارهاش را کنار گذاشت و به پناهگاه رفت. دلش نمیخواست به پسرش فکر کنه، اما نمیتونست هم. توی پناهگاه، زنهای دیگه هم بودن. هر کدومشون داستانی داشتند. یکی پسرش زخمی شده بود، یکی دیگه شوهرش اسیر بود. همه با هم گریه میکردند و دعا میکردند.
وقتی آژیر خطر قطع شد، فاطمه خانم به کارش برگشت. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش مرگ رو به چشم دیده. با همون دقت و سرعت قبلی، لباسها رو میدوخت. میگفت: “هر کدوم از این لباسها، یه جونیه که باید زودتر به دست رزمندهها برسه.”
شب یلدا، طولانیترین شب سال، برای فاطمه خانم و زنهای دیگه مثل یک سال گذشت. اما اونا تسلیم نشدن. با امید به پیروزی، به کارشون ادامه دادن.
نظر شما:
1- گزینه های ستاره دار الزامی می باشند.2- ایمیل شما نمایش داده نمی شود.
3- لطفا جهت دریافت پاسخ نظر خود حتما ایمیل خود را بصورت صحیح وارد نمائید.
4- لطفا نظر خود را به صورت فارسي تايپ نماييد.
5- نظري که حاوي هر گونه توهين باشد، انتشار داده نميشود.