• مامایی؛نگهبان لحظه شگفت‌انگیز آغاز زندگی
  • کاهش قمیت خودرو‌های داخلی به دلیل رکود سنگین در بازار
  • از فروش تا تعطیلی؛نساجی قائم‌شهر بلا‌تکلیف‌تر از همیشه
  • اجرای ۲۸۰ برنامه‌ در قالب جشن‌های زیر سایه خورشید
  • از دل واژه ها تا افق فردا
  • ایجاد خط جدید برای تقویت گازرسانی مازندران
  • صدای چرخ هایی که دیگر نمیچرخد
  • یادوراه شهدای ورزشکار سوادکوه برگزار می گردد
  • طبس، نقطه پایان عملیات (پنجه عقاب) آمریکا
  • ممنوعیت تردد در محور چالوس تا پایداری هوای گرم
  • اکران فیلم پیشمرگ در پل سفید
  • جوانان؛طلایه‌داران خیر در مکتب امام صادق(ع)
  • تولید ملی بدون کار آفرینی جان نمیگیرد
  • من رفتم،اما سنگر را خالی نگذارید
  • خط کشی میان دانش و هنر با پرگار خلاقیت
  • صنعت نساجی مازندران؛ از چالش ها تا چشم اندازهای توسعه ای
  • پژوهش در تبعید؛ از میز آزمایش تا سکوی انتظار
  • ابراهیم هادی، پلی در میان جوانمردان
  • تعدیل تعرفه آب کشاورزی مازندران
  • به جای عبور؛ مازندران را زندگی کنیم
  • پسماند استان‌های شمالی ویژه پیگیری می‌شود
  • هم‌نوا با مردم غزه در فضای مجازی فعال شویم
  • تصمیمی بی حاصل یا ضرورت‌های پنهان؟
  • تردد روان در محور‌ها تا هشدار نارنجی هواشناسی
  • شوک به شالیکاران مازندرانی با افزایش تعرفه آب‌بها
  • سکوت مسئولان،فریاد زمین خواران؛فاجعه ای برای میراث ملی
  • روستای سیاه‌لش؛ از آرزوهای‌ بزرگ تا چالش‌های بی پایان
  • واریز اعتبار کالا‌برگ دهک های ۴ تا ۷ از امروز
  • پشت پرده گروگان‌گیری اقتصاد برای تحمیل مذاکره
  • وقتی صدای مرشد، دل گود را زنده می کند
  • 21 دسامبر 2024؛ ساعت 2:06
    کد خبر: 3688
    بازدید: 0 views
    خاطره شب یلدای

     

    خاطره شب یلدای از زبان سر کار خانم امروانی دلاور زن بسیجی سوادکوهی 🌸

     

    فاطمه خانم، یکی از هزاران زنی بود که در پشت جبهه‌ها جانانه می‌جنگید. اون شب یلدا، مثل هر شب دیگه، مشغول دوختن لباس برای رزمنده‌ها بود. نخ و سوزن تو دستش، نگاهش به عکس پسری که رفته بود جبهه دوخته بود. لبخند تلخی زد. یادش اومد پارسال همین موقع، پسرش با ذوق براش انار پوست می‌کند و هندونه می‌آورد. امسال اما، جای خالی‌اش توی خونه عمیق‌تر از همیشه حس می‌شد.

    با صدای آژیر خطر، همه چیز زیر و رو شد. فاطمه خانم بدون لحظه ای درنگ، لباس‌های نیمه‌کاره‌اش را کنار گذاشت و به پناهگاه رفت. دلش نمی‌خواست به پسرش فکر کنه، اما نمی‌تونست هم. توی پناهگاه، زن‌های دیگه هم بودن. هر کدومشون داستانی داشتند. یکی پسرش زخمی شده بود، یکی دیگه شوهرش اسیر بود. همه با هم گریه می‌کردند و دعا می‌کردند.

    وقتی آژیر خطر قطع شد، فاطمه خانم به کارش برگشت. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش مرگ رو به چشم دیده. با همون دقت و سرعت قبلی، لباس‌ها رو میدوخت. می‌گفت: “هر کدوم از این لباس‌ها، یه جونیه که باید زودتر به دست رزمنده‌ها برسه.”

    شب یلدا، طولانی‌ترین شب سال، برای فاطمه خانم و زن‌های دیگه مثل یک سال گذشت. اما اونا تسلیم نشدن. با امید به پیروزی، به کارشون ادامه دادن.



    بر چسب ها:
    

    نظر شما:

    1- گزینه های ستاره دار الزامی می باشند.
    2- ایمیل شما نمایش داده نمی شود.
    3- لطفا جهت دریافت پاسخ نظر خود حتما ایمیل خود را بصورت صحیح وارد نمائید.
    4- لطفا نظر خود را به صورت فارسي تايپ نماييد.
    5- نظري که حاوي هر گونه توهين باشد، انتشار داده نمي‌شود.
    نام *
    ایمیل *